در فراسوی ِ مرزهای ِ تنام
تو را دوست میدارم.
در آن دوردست ِ بعید
که رسالت ِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شور ِ تپشها و خواهشها |
|
|
بهتمامی |
فرومینشیند
و هر معنا قالب ِ لفظ را وامیگذارد
چنانچون روحی |
|
|
که جسد را در پایان ِ سفر، |
تا به هجوم ِ کرکسهای ِ پایاناش وانهد...
□
در فراسوهای ِ عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای ِ پرده و رنگ.
در فراسوهای ِ پیکرهای ِمان
با من وعدهی ِ دیداری بده.
اردیبهشت ِ ۱۳۴۳
شیرگاه
سلام
شعرت حرف نداشت
من عاشق اشعار شاملو ام
موفق باشی
پیش منم بیا خوشحال می شم